نوشته شده توسط: فریاد
دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی ، پناه ببری ، ضعیف باشی
دست ِ خودت نیست ، زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را..شاید عطر ِ مردانه اش
...........لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد !
دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوشبخت باشد
دست ِخودت نیست ، زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی
زن که باشی
دربارهات قضاوت میکنند؛
در بارهی لبخندت
که بیریا نثار هر احمقی کردی
دربارهی زیباییات
......که دست خودت نبوده و نیست
دربارهی تارهای مویت
که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها
از روسری بیرون ریختهاند
دربارهی روحت، جسمت
دربارهی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت
قضاوت میکنند
تو نترس و زن بمان
احمقها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانههای شهر
که اگر بترسی
رفته رفته
زنِ مردنما میشوی
نوشته شده توسط: فریاد
این روزها هوش و حواسی برایم نمانده.جسمم روی زمین بی قراری میکند، روحم در ملکوت بالا و پائین می کند.امان از این درد.........
نمی دانم کی انتها مرا در آغوش می کشد.نمی دانم اصلا به انتها می رسم؟راست انتها کجاست؟
من برای انتها بی تابی میکنم اما میدانم که انتها ذره ای برایم جای خالی ندارد.......
روزگاری بود با کلی جای خالی و یه بی تفاوتی، اما امروز یه جای خالی و کلی بی تفاوتی........
وقتی به ابن فکر می کنم که در قلب ته خط جایی ندارم چنان غمگین میشوم که م خواهم خودم از پله های گور پائین بروم و باد مرا زیر خروارها خاک قایم کند..و نشانی مرا به هیچ احدی هم ندهد...........
یادم باشد به باد بگویم که اگر ته خط هم تمنا کرد مرا افشا نسازد که دیگر به ته خط هم تمایلی ندارم..........
می خواهم برای همیشه تنها باشم.......................
نوشته شده توسط: فریاد
همیشه سعی کردم مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی ام را کسی نبیند و نشناسد...
سعی کردم آدم باشم در حالی که در درون خود یک موجود زنده بوده ام...
ما فقط میتوانیم حس را زیر پایمان لگد کوب کنیم ولی نمیتوانیم آنرا اصلا نداشته باشیم...
نمیدانم رسیدن چیست؟اما بی گمان مقصد هست که همه ی وجودم به سوی آن جاری میشود...
محرومیت های من اگر به من غم میدهند ،در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح
یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می دهند...
من نمی خواهم سیر باشم ، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم...
چه دنیای عجیبی است من اصلا با کسی کاری ندارم و همین بی آزار بودن من ،و با خودم بودن من ،باعث می شود همه درباره ام به
ناحق سخن بگویند...
نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کنم.من آدم کم رویی هستم و برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این
دیگران اصلا برایم جالب نباشند...بگذریم...............................
من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پرحادثه بوده ام ،شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم مخواهد پیاده دور دنیا بگردم ،من
دلم می خواهد پیاده توی خیابان ها مثل بچه ها برقصم ، بخندم ، فریاد بزنم.من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون
باشد...
شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی اینطور نیست من از اینکه کاری عجیب بکنم لذت مبیرم...
دیوانه ی زندگی آزاد و بی دغدغه هستم...افسوس که نمی توانی مرا درک کنی.........