نوشته شده توسط: فریاد
این روزها هوش و حواسی برایم نمانده.جسمم روی زمین بی قراری میکند، روحم در ملکوت بالا و پائین می کند.امان از این درد.........
نمی دانم کی انتها مرا در آغوش می کشد.نمی دانم اصلا به انتها می رسم؟راست انتها کجاست؟
من برای انتها بی تابی میکنم اما میدانم که انتها ذره ای برایم جای خالی ندارد.......
روزگاری بود با کلی جای خالی و یه بی تفاوتی، اما امروز یه جای خالی و کلی بی تفاوتی........
وقتی به ابن فکر می کنم که در قلب ته خط جایی ندارم چنان غمگین میشوم که م خواهم خودم از پله های گور پائین بروم و باد مرا زیر خروارها خاک قایم کند..و نشانی مرا به هیچ احدی هم ندهد...........
یادم باشد به باد بگویم که اگر ته خط هم تمنا کرد مرا افشا نسازد که دیگر به ته خط هم تمایلی ندارم..........
می خواهم برای همیشه تنها باشم.......................